به خودم مربوطه

همه چیز در حد مجاز و معتدل

به خودم مربوطه

همه چیز در حد مجاز و معتدل

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود وین بحث با ثلاثه غساله می رود

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود

وین بحث با ثلاثه غساله می‌رود

می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت

کار این زمان ز صنعت دلاله می‌رود

شکرشکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر

کاین طفل یک شبه ره یک ساله می‌رود

آن چشم جادوانه عابدفریب بین

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه

و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

زان یار دلنوازم،

زان یار دلنوازم، شکریست با شکایت
گر نکته‌دان عشقی، خوش بشنو این حکایت

بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت

رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت **

در این شب سیاهم گمگشته راه مقصود
از گوشه‌ای برون آ، ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان، وین راه بی‌نهایت **

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت **

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت **

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت **

عشقت رسد به فریاد گر خود به‌سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت **

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر، کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست

ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست

چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست

گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست

گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست

چون بتواند نشست آن که دلش غایبست
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست

حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

یارا خدا نگهدار

گفتم بیا که با تو دیده به اشک شویم

گفتم بیا که با تو دل با گلاب شویم

گفتم که بوی زلفت رسوای مردمم کرد

گفتم که تار مویت شلعه آتشم کرد

گفتم بیا که قلبم غلطان به روی خاک است

کفتم که دستهایم لرزان و دردناک است

نشنید و رفت و بشکست قلبم میان کوچه

داغ دلم بسوزاند این پاره پاره تن را

سوزاند و رفت بشکست قلب مرا

ولی من گفتم برو نگارا، یارا خدا نگهدار.

دلتنگ تو...

به تو فکر می‌کنم
مثل خسته به خواب وُ نرگس به اردیبهشت،

به تو فکر می‌کنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش وُ مثل زندان به زندگی

به تو فکر می‌کنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین!

هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود
حالا باید بخوابم

فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش....

سید علی صالحی