پیش آن سلسله مو ، مشت ما وا شده بود
وسط این همه کوه ، تیشه رسوا شده بود
باز غوغا شده بود ، باز غوغا شده بود
بهترین لحظه ی عشق با تو پیدا شده بود
همه بر ساحل عشق ، تشنه می رقصیدند
روح مرموز عطش ، مثل دریا شده بود
گر چه ای دف زن مست ، شیشه ی باده شکست
یک بغل مستی و نور ، قسمت ما شده بود
دیدم اهریمن شهر ، در شب کشتن خویش
آنقدر می زده بود ، تا اهورا شده بود
رفته بودم به برش ، پیرهن پاره کنم
یوسف از فرط جنون ، مست لیلا شده بود
چنگ بر خاک زدم ، تا به چنگش بکشم
دیدم از روزن خاک ، محو بالا شده بود
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
مست بگو راست بگو تا شب یلداست بگو تا نفسی هست بگو هر چی دلت خواست بگو
خسته و بی تاب شدم محو شدم خواب شدم
خسته از این پنجره ها منتظرت قاب شدم
گریه بر این حال کشید اشک در این فال کشید
بر تن بی دست خدا نقش دو تا بال کشید
خوار شدم پست شدم با همه یک دست شدم
تشنه ی بی آب شدی نیست از این هست شدم
مست بگو راست بگو تا شب یلداست بگو
تا نفسم هست بگو هر چی دلت خواست بگو
خسته و بی تاب شدم محو شدم خواب شدم
خسته از این پنجره ها منتظرت قاب شدم
ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند
برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند
زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند
سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند
بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی»
یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد