کوچهها باریکن
دُکّونا بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا شیکستهس،
از صدا افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به کوچه.
نگا کن!
مُردهها به مُرده
نمیرن،
حتا به شمع ِ جونسپرده
نمیرن،
شکل ِفانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنوز یه عالم نف توشه.
جماعت!
من دیگه حوصله ندارم
به «خوب» امید و از «بد»
گله ندارم.
گرچه از دیگرون
فاصله ندارم،
کاری با کار ِ این
قافله ندارم!
کوچهها باریکن
دُکّونا بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا شیکستهس،
از صدا افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به کوچه...
یک روز دوباره به سراغش خواهم رفت
به سراغ همان صندوق کهنه زیر شیروانی
تا خاطرات عشق نارسیده خویش را ورق بزنم
شاید آن تا آن روز قلبش به رحم آمده باشد و در کنار او باشم.