به خودم مربوطه

همه چیز در حد مجاز و معتدل

به خودم مربوطه

همه چیز در حد مجاز و معتدل

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود، باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخورده‌ست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست

در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست

صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست

از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست

سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

پادشاه فصلها ، پاییز

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست 
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

«اخوان ثالث»

من از کجا پند از کجا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان

برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه

چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

همون که بودم و همان که خواهم بود

گفتنی ها همه تلخند مثل قهوه    چرا؟

چرا نباید مثل یک لیوان داغ شیر توی این زمستون حرفامون و دلامون گرم باشه

چرا از عشق نمیگیم ؟ چرا از دلار و اسکناس نمگذریم به خاطر یه احساس ؟

پوچی و پول گرفته همه وجودمون رو

همه زندگیمون شده بدوم بدو بدو!

جای لیلی ها ،ای مجنونها کجاست ؟

نکنه همون قصه ناتموم پول گرفته خرخره مجنون رو

نکنه لیلی واسه عاشق شدنش به جای گل سرخ یه ماشین قرمز جیگری میخواد

آره این دنیای ماست همه اش جز مهتاب ،همه اش جز عشق است

عشق .....آه چه واژه زیبایی

چه کلام نابی

چه لعل گهرباری

که...........

که دگر گم شده تو دنیای ما

آره ما یادمون رفته دنیا واسه چی بود ما برای چی

فکر کنم من هم باید برم توی صف مرغ و نون که عشق نون و آب نشد

اما.............!

اما من که ..............!

من که مردم

سالهاست که مردم . سالهاست که دیگه نه به نون نیاز دارم نه به آب

پس من هنوز همون عاشقم

همون که بودم و همان که خواهم بود

یک روز دوباره

یک روز دوباره به سراغش خواهم رفت

به سراغ همان صندوق کهنه زیر شیروانی

تا خاطرات عشق نارسیده خویش را ورق بزنم

شاید آن تا آن روز قلبش به رحم آمده باشد و در کنار او باشم.